- صاحب سنگ
باوقار، متین، بردبار، باطمانینه، موقر
معنی صاحب سنگ - جستجوی لغت در جدول جو
- صاحب سنگ(حِ سَ)
کنایه از مردم باوقار و صاحب قدر و تمکین باشد. (برهان) :
چو صاحب سنگ دید آن نقش ارژنگ
فروماند از سخن چون نقش بر سنگ.
نظامی.
، کنایه از غیبت کننده و طعنه زننده هم هست. (برهان قاطع)
چو صاحب سنگ دید آن نقش ارژنگ
فروماند از سخن چون نقش بر سنگ.
نظامی.
، کنایه از غیبت کننده و طعنه زننده هم هست. (برهان قاطع)
- صاحب سنگ
گرانسنگ، دشیادگر (غیبت کننده)
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
هنرمند، هنرور، برای مثال اگر هست مرد از هنر بهره ور / هنر خود بگوید نه صاحب هنر (سعدی۱ - ۱۵۶)
(حِ فَن ن / فَ)
لغت نامه دهخدا
ذی فن. مخصص. متخصص:
حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو
بقول حافظ و فتوای پیر صاحب فن.
حافظ
حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو
بقول حافظ و فتوای پیر صاحب فن.
حافظ
(حِ بِ / حِ سِرر)
لغت نامه دهخدا
رازدار. رازنگهدار. محرم اسرار: در مجلس شراب به ابوالفتح حامی که صاحب سرّ وی بود بگفت... (تاریخ بیهقی ص 320).
سریر عرش را نعلین او تاج
امین وحی و صاحب سرّ معراج.
نظامی.
صاحب سری عزیزی صدزبان
گر بدی آنجا بدادی صلحشان.
مولوی
سریر عرش را نعلین او تاج
امین وحی و صاحب سرّ معراج.
نظامی.
صاحب سری عزیزی صدزبان
گر بدی آنجا بدادی صلحشان.
مولوی
(حِ نَ سَ)
لغت نامه دهخدا
یکی از فضلای آخر عهد قاجار و از مردم قم و مترجم شش مجلد کتاب لغت از فارسی به فرانسه و این کتاب به طبع نرسیده است
(حِ هَُ نَ)
لغت نامه دهخدا
هنرمند. هنرور. دارای هنر:
بی هنر را دیدن صاحب هنر
نیش بر دل میزند چون کژدمی.
سعدی.
اگر هست مرد از هنر بهره ور
هنر خود بگوید نه صاحب هنر.
سعدی.
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر.
سعدی.
ورجوع به هنر شود
بی هنر را دیدن صاحب هنر
نیش بر دل میزند چون کژدمی.
سعدی.
اگر هست مرد از هنر بهره ور
هنر خود بگوید نه صاحب هنر.
سعدی.
زبان در دهان ای خردمند چیست
کلید در گنج صاحب هنر.
سعدی.
ورجوع به هنر شود
(حِ سُ خَ)
لغت نامه دهخدا
سخن ور. ناطق. گوینده.
- امثال:
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد.
رجوع به امثال و حکم شود
- امثال:
مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد.
رجوع به امثال و حکم شود
نرخ سنج از کارهای دیوانی زمان صفویان ماموری دولتی که موظف به تنظیم فهرست قیمتهای جاری و مسکوکات قلب بود (صفویان)
سخنران، سخنور، گوینده، متکلم، ناطق
متضاد: شنونده، مستمع
متضاد: شنونده، مستمع